زائر رضا
زائر آقا
داشتم رویای شیرینی به خواب پرسشم را داد این رویا جواب
پرگشودم از زمین تا کهکشـــان ره نوردیـدم فراســـوی زمـان
قلب من در محود پرواز بــــــــود عشق هم در حیطه آغاز بود
چشم ها بر هم فتاد از خاکیان ره گشودندی سوی افلاکیان
جستجو می کرد راهی آشنــا از گذرگاهی فراتر از سمـــا
نور زیبایی فضا را باز کــــــــــرد شـــاخه رز را ز دل ابراز کـرد
با بیانی پاک و دور از هر ریـــــا از شهادت گفت آن درد آشنا
یک کبوتر با دو چشمی اشکبار محو شد در توده هایی از غبار
همرهش صدها کبوتر پر کشید طوس را با جان و دل در بر کشید
آشنا نامی مــــــــرا همـراه شد همرهش صد نکته ام آگاه شد
…